ستوده  مرند

ستوده مرند

در فتنه ها ، چونان شتر دوساله باش ، نه پشتی دارد که سواری دهد ، و نه پستانی تا او را بدوشند .حضرت علی (ع)
ستوده  مرند

ستوده مرند

در فتنه ها ، چونان شتر دوساله باش ، نه پشتی دارد که سواری دهد ، و نه پستانی تا او را بدوشند .حضرت علی (ع)

ره توشه سفر 1

به شکر خدا توفیقی شد که امسال راهی مناطق عملیاتی جنوب در ایام عید شویم و با هماهنگی مسئولین آقا مهدی هم همسفر ما در این سفر شد و قولی که داده بودم شرح ماوقعه که با حوادث خوب و شیرینی برایم همراه بود بطور خلاصه برایتان می نویسم


1- اولین روز

در بعد از ظهر روز جمعه 5 فروردین 90   که هر روز جمعه غریبی عجیبی با خود به همراه داشت وارد کانون شدیم به محض ورود مدیر محترم فرهنگی ، اجتماعی سپاه را دیدم بعد از احوال پرسی و تبریک عید نوروز به سمت اتوبوسی که آمده بود حرکت کردیم برخی از بسیجیان که از رفتن به جنوب خط خورده بودند خیلی شاکی بودند  و اصرار به رفتن داشتند ولی کار از کار گذشته بود لیستها پر شده بودند و در اتوبوسها جای خالی نبود . یواش یواش کانون محل تجمع بسیجیان شده بود و مسئول کاروان که آمد مسئولین اتوبوسها به دستور ایشان لوازم و وبسته های فرهنگی اتوبوسها را تحویل گرفتند  اتوبوس شماره 2 متشکل از بسیجیان حوزه یک و ادارات و فرهنگیان بود از همان ابتدا می شد تصور کرد که اتوبوس بایستی به 2 گروه شود جنب و جوش جوانان و  رفتار آرام و نرم اداره ای ها و فرهنگیان خود به خود آنان را به 2 گروه نرم و شلوغ تبدیل کرده بود مدیر کاروان به همه توصیه کرد که حرف مسئولین اتوبوسها را گوش دهند و حال پیر مردها را رعایت کرده و در عقب خودرو بشینند . همه گوش می دادند ولی انتخاب جا برای هر یک باید مهم باشد هر کس اول سوار شود او جای بهتری را انتخاب خواهد کرد .

ه شکر خدا توفیقی شد که امسال راهی مناطق عملیاتی جنوب در ایام عید شویم و با هماهنگی مسئولین آقا مهدی هم همسفر ما در این سفر شد و قولی که داده بودم شرح ماوقعه که با حوادث خوب و شیرینی برایم همراه بود بطور خلاصه برایتان می نویسم


1- اولین روز

در بعد از ظهر روز جمعه 5 فروردین 90   که هر روز جمعه غریبی عجیبی با خود به همراه داشت وارد کانون شدیم به محض ورود مدیر محترم فرهنگی ، اجتماعی سپاه را دیدم بعد از احوال پرسی و تبریک عید نوروز به سمت اتوبوسی که آمده بود حرکت کردیم برخی از بسیجیان که از رفتن به جنوب خط خورده بودند خیلی شاکی بودند  و اصرار به رفتن داشتند ولی کار از کار گذشته بود لیستها پر شده بودند و در اتوبوسها جای خالی نبود . یواش یواش کانون محل تجمع بسیجیان شده بود و مسئول کاروان که آمد مسئولین اتوبوسها به دستور ایشان لوازم و وبسته های فرهنگی اتوبوسها را تحویل گرفتند  اتوبوس شماره 2 متشکل از بسیجیان حوزه یک و ادارات و فرهنگیان بود از همان ابتدا می شد تصور کرد که اتوبوس بایستی به 2 گروه شود جنب و جوش جوانان و  رفتار آرام و نرم اداره ای ها و فرهنگیان خود به خود آنان را به 2 گروه نرم و شلوغ تبدیل کرده بود مدیر کاروان به همه توصیه کرد که حرف مسئولین اتوبوسها را گوش دهند و حال پیر مردها را رعایت کرده و در عقب خودرو بشینند . همه گوش می دادند ولی انتخاب جا برای هر یک باید مهم باشد هر کس اول سوار شود او جای بهتری را انتخاب خواهد کرد . با اشاره مدیر کاروان همه به اتوبوسها رفتند و ابتدای کار همان شد که تصور می شد ولی جوانان با عجله ای که برای سوار شدن داشتند به عقب اتوبوس رفتند.

تمام وسایلی که برای هر اتوبوس در نظر گرفته بودند  با کمک جوانان همه را تحویل گرفته و در اتوبوس گذاشتیم و این تازه شروع کار بود دوست داشتم خودم را خدمتگذار زائران مناطق جنگی و مناطق شهدا بدانم و به آن عمل کنم  لحظه های عجیبی در عرض 1 ساعت سپری شد هرچند گفته بودند معطل نمی شویم باز منتظر بعضی ها شدیم و در هر حال حرکت کردیم

در میان سر نشینان اتوبوس از بسیجیان حوزه 2 را دیدم آقا داود  را که دیدم به خودم گفتم خدا را شکر کمک حال زیادی خواهم داشت ولی بچه های دیگر را که دیدم دلم قرص تر از قبل شد تقریبا 90 درصد سرنشینان را می شناختم و با روحیه بیشتر آنان نیز آگاهی داشتم اولین حرکتم حضور و غیاب برای شناختن مابقی افراد بود که حل شد خودرو های دیگر که به راه افتادند اتوبوس ما همان در حرکت اول گفت سوخت ندارم بی نظمی شروع شد هرچند ما اولین اتوبوس بودیم که از کانون حرکت کردیم اما آخرین خودرو بودیم که به پلیس راه رسیدیم . توصیه جانشین سپاه در تعویض فردی از خودرو 1 به 2 را در آنجا به هماهنگی انجام شد

هر کس مشغول خودش بود و برای راست و ریست کردن جای خود و به قول خودشان راحت تر نشستن در اتوبوس بودند .

بسته های فرهنگی تحویلی را در بین بسیجیان توزیع کردیم بسته ها شامل چفیه کتاب فتنه ودفتر چه یادداشت و تقویم کوله بار  بود 

عملا آرام آرام عقب اتوبوس تبدیل به همهمه شده بود بر خلاف آنان جلو اتوبوس آرام و بعضی ها برای خواب آماده می شدند .

ساعت 6 عصر به بستان آباد جهت صرف شام و نماز رسیدیم بعضی ها از زود بودن صرف شام می گفتند ولی توفیری نداشت برنامه باید اجرا می شد البته قبل از حرکت و در 27 اسفند 89 جلسه برای همین منظور برای مسئولین اتوبوس برگزار شده بود و تقریبا توجیه بودیم ولی بسیجیها نمیدانستند . به هر حال تا به سالن غذا خوری برسم همه به صف شده و غذای آماده خود را دریافت کرده بودند و مشغول خوردن . تریموس را آوردم تا پر کنم و بعد از غذا شاید فرصتی نباشد . بعد از غذا نماز مغرب و عشا در نمازخانه مدرسه شبانه روزی بستان آباد  به صورت جماعت بر گزار شد

اهالی اتوبوس ما تا شروع نماز سرو صدای بیشتری داشتند . خدا را شکر همه اهل نماز بودند و این برایم آرامش خاطر بیشتری برایم فراهم کرده بود

درخواستهای بسیجیها ی بزرگتر برای جابجایی جا و راحت شدن در اتوبوس خود حدیث دیگری داشت . بالاخره با اعلام مدیر کاروان همه سوار شده و راه افتادیم

برای مفهوم بهتر گفته هایم می خواهم جند کلمه کلیدی برایتان بگویم ( اخراجی ها همان جوانان عقب اتوبوس و حاج آقاها برای جلو اتوبوس ) این را بیاد داشته باشید چون تا سوار شدیم اخراجی ها فیلم می خواستند و حاج آقاها خواب . پس قبول کنید که تضاد افکار و تضاد حوصله و تضاد اهداف عملا در داخل اتوبوس قابل فهم بود هر طوری شده بود فیلمی پخش کردیم اما کو بیننده .

همه مشغول کار خودشان بودند و چون ظاهرا فیلم ها خوب نبودند به هر حال شلوغ کاریهای اخراجیها شروع شد داد و فریاد آنان و با هم دعوا کردنها و بعضی ها باند آورده بودند برای پخش نوحه جهت رعایت حال حاج آقا ها از جوانان خواهش کردم که کمی آرام باشند . اما آنان چون با اخلاقم آشنا بودند فقط کار خودشان را می کردند و بیشتر آنان نیز فقط می خوردند پدر یکی از جوانان می گفت که همه چیز برای سفر خریده بود و حتی 7 باطری موبایل با خود به همراه داشت تا زحمت شارژ در اماکن را نیز نداشته باشد.

در یکی از پلیس ر اها دستور توقف کاروان را دادند و با وساطت مسئولین و تاخیر نیم ساعته براه افتادیم اخراجی ها از هر راهی برای سرو صدا در آوردن و سر به سر هم گذاشتن نمی گذشتند

و مدام یک حرف و حدیث تازه .......

و درد سرها یواش یواش شروع می شد یکی از اخراجی ها آنقدر خورده بود که حتی یک لحظه درنگ برای تخلی خود را جایز نمی دانست در یک منطقه تاریک و نا آشنا از راننده درخواست کردم که نگه دارد تا بلکه مشکلی برای همه پیش نیاید و او هم قبول کرد و 10 دقیقه تاخیر . بعد از سوار شدن داروی گیاهی نیز به او دادیم تا راحت بخوابد

یکی از جوانان را دیدم که تب شدیدی داشت قزص تب بر دادیم تا حداقل کاری کرده باشیم و به امداد کاروان نیز اطلاع دادم و تازه ساعت 2 شده بود و باید ساعت 5/30  برای نماز صبح می ایستادیم . وقت کمی برای خواب داشتم و به هر طریقی بود اتوبوس 2 ساعت ساکت شد تا همه بخوابند .

راننده در ملایر برای اقامه نماز صبح در نزدیکی یک مسجد ایستاد و همه پیاده شده و برای نماز اتوبوس را ترک کردند . و این شروع برای روز دوم بود

   واین قصه ادامه دارد  

نظرات 1 + ارسال نظر
حبیب غفاری پنج‌شنبه 1 اردیبهشت 1390 ساعت 11:32 http://HABIB47.BLOGFA.COM

سلام آقا رضا
بفرما آوردم اول پیوندها خوب شد
شما در دل ما هستین
حبیب

تشکر . منافقان نباید از دست حزب الله خواب راحتی داشته باشند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد