ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
می خوام از دورانی که با کودکان استثنایی بودم را برایتان تعریف کنم از روزهایی که روزهای خدا بودند و و همه بندگان خداهم در آن زندگی می کردند و به قول امام راحل (ره ) خدمت به کودکان استثنایی خدممت به نبی اکرم است
روزهایی که همه کودکان با امید به مدرسه می آمدند و می رفتند
یک دانش آموز کم توان ذهنی که همه روزه با خودش 3 تا نان بربری با خودذش می آورد و اتفاقا" همه را هم می خورد یک روز که از کنارش رد می شدم شنیدم که با خودش ترانه می خونه وتا منو دید ازم عذر خواهی کرد و فرار کرد اون روز با هاش حرف نزدم روز بعد وقتی آمد رفتم با او کمی احوال پرسی کردم و از خواستم که به دفتر بیاید اما او ترسیده بود و فکر می کرد که من می خواهم با او دعوا کنم ولی نمی دانست که من یک دوست برای خودم پیدا کرده بودم
کمی از خودش و از خانوادش پرسیدم با اینکه شناخت کافی از خانواده او داشتم اما برای شروع بد نبود و کم کم به اصل موضوع پرداختم و اینکه چه صدای خوبی داره و چه قدر خوب می خواند و با استفاده از جملات خودش بااو صحبتم را گرمتر کردم و از او خواستم که با هم یک مطلبی را بخوانیم و چیزی نگذشت که از او خواستم تا ترانه ای که دیروز می خوانده برایم بخواند و اون هم به من اعتماد کرد و با زبان شیرین و لکنتی خودش از ترانه های ترکیه برایم خواند با توجه به اینکه کم توان ذهنی بود اما دو سه بیت از ترانه را با همان آهنگ خوانندگان تر ک برایم خواند واین تا
آخرین روزی که به علت کبر سنی بودنش از مدرسه خداحافظی کرد ادامه داشت
و من و او با هم یک دوست شده بودیم و او هر روز بخاطر دیدار با من وخواندن شعر یا ترانه زودتر از همه نیم ساعت قبل از شروع زنگ آموزش می آمد و حدود 10 دقیقه با هم بودیم و او هر کاری که می کرد من از آن اطلاع داشتم
سلام خوبی؟ وبلاگ تو هم خیلی نازه!
سلام از اینکه به وبلاگ ما سر زدی ممنونم
وبلاگ جالبی دارین با موضوعات جالب
خوشحال میشم اگه دوباره به وب ما سر بزنین
موفق وپیروز باشید